بالای پلّه ها ایستاده بود و بِرّ و بر نگاه میکرد امّا چیزی دستگیرش نمی شد. چشم های خواب آلود و حیرت زده خود را باز کرده و محو تماشا شده بود. همه چیز پیش چشم هایش عوض شده بود؛ چیزهای باور نکردنی و تازه ای میدید که روزهای دیگر ندیده بود.
بهمن، پسر همسایه، توی حیاط خودشان دور باغچه میگشت و با آب پاش کوچک خود، گل ها و سبزه ها را آب میداد. منیژه، خواهر بزرگ او هم لب حوض نشسته بود و دندان هایش را مسواک میکرد. همان طورکه بی حرکت و خوشحال به نرده تکیه داده بود، همه اینها را میدید امّا دیروز، هیچ کدام را نمی توانست ببیند؛ نه بهمن را که با آب پاش خود دور باغچه ها و گلدان ها میگشت، نه منیژه را که لب حوض نشسته بود و دندان هایش را میشست. تعجّب برش داشته بود. نمی دانست چرا امروز این طور شده و چه اتفّاقی افتاده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
برّ و بر |
خیره، با دقت |
دستگیرش نمی شد |
نمی فهمید |
محو چیزی شدن |
غرق چیزی شدن |
لب حوض |
کنار حوض |
تعجب برش داشته بود |
شگفت زده شده بود |
قلمرو ادبی:
بنّا ß نماد کسی که سبب ساز جدایی است
دیوار ß نماد جدایی
همسایه ß نماد کسانی که از ایشان جدا میشویم
همه چیز پیش چشم هایش عوض شده بود ß مجاز از نگاه
هنوز اوّل صبح بود و روشنایی شیری و برّاقی روی آسمان را گرفته بود. خورشید تازه داشت مثل یک توپ قرمز از پایین آسمان پیدا میشد. سر و صدای شلوغِ گنجشک ها، حیاط را برداشته بود. چند بار با خنده و خوشحالی، دست هایش را به طرف بهمن تکان داد و صدایش کرد: بهمن ... من را میبینی ...؟ بهمن ...!
امّا بهمن به کار خود سرگرم بود. صدای او را نشنید. چند پلّه دیگر که پایین آمد، از تعجّب دهانش بازماند. حیاط ها سر به هم آورده و خانه هایشان یکی شده بود. به جای دیوار، تلی از آجرهای شکسته و پاره های خشت و خرده های گچ، روی هم ریخته بود. از پلّه ها پایین دوید؛ خوشحال بود.
توی اتاق آمد. مامانش که برایش چای میریخت، به او گفت که دیشب باد دیوار را خراب کرده است. پدرش که مشغول پوشیدن لباس هایش بود، با اوقات تلخی گفت: «همین امروز باید استاد عبّاس را ببینم که بیاید، دیوار را بسازد. به کس دیگری نمی شود اطمینان کرد.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شیری |
گونهای رنگ سفید |
حیاط |
صحن خانه |
تل |
کپه، پشته خاک |
خرده |
تکّه |
سرو صدا حیاط را برداشته بود |
فراگرفته بود |
قلمرو ادبی:
مثل یک توپ ß تشبیه
سرگرم بودن ß کنایه از مشغول بودن
حیاط ها سر به هم آورده ß جان بخشی، کنایه از یکی شدن
اوقات تلخی ß حس آمیزی، کنایه از ناراحتی
سیروس، برادر بزرگش، که خود را بعد از پدر مرد خانه حساب می کرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «بله دیگر، تو این دور و زمانه به کسی نمی شود اطمینان کرد، عجب روزگاری است.
درست، همین موقع بهمن به دنبالش توی اتاق آمد که برای بازی به خانه آنها بروند. بی آنکه درِ کوچه را بزند و کسی در را باز کند، یک مرتبه توی اتاق آنها آمده بود. نیشش باز شده بود و یک ریز میخندید. وقتی که در کنار هم راه افتادند و از اتاق بیرون آمدند، بهمن با خنده گفت: «می دانی ناصر؟ دیشب باد آمده دیوار حیاط را خراب کرده! ... حالا دیگر میشود همین طوری بیایی خانه ما بازی ... .»
ناصر هم با خنده و تعجّب پرسید: «باد، دیوار را خراب کرده؟! چطوری خراب کرده؟»
بهمن گفت: «خوب، خراب کرده دیگر!»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بله دیگر |
آری؛ البته |
دور و زمانه |
روزگار |
درست |
دقیقا |
توی |
درون |
یک مرتبه |
ناگهان |
یک ریز |
پیوسته |
خوب |
خُب |
||
نیش |
چهار دندان نوک تیز جلوی دهان انسان |
قلمرو ادبی:
نیش ß مجاز از دهان
طولی نکشید که همه چیزِ مهمان بازی شان روبه راه شد. یک قالیچه زیر سایه یکی از درخت ها پهن کردند و چهار زانو مثل آدم های بزرگ، با ادب و اخم کرده، روی قالیچه نشستند. بهمن سماور کوچکش را آتش کرد. ناصر هم مقداری زردآلو و گیلاس از مامانش گرفت و با قاش خربزه و سیب بهمن، همه چیزشان جور شد و به شادی فرو ریختن دیوار، جشن مفصّلی گرفتند! تا ظهر که به زور از هم جدا شدند، گفتند و خندیدند و از یکدیگر پذیرایی کردند. وقتی ناصر از حیاط آنها به خانه خودشان آمد، همه چیز را با دهان پر خنده برای مامانش تعریف کرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قالیچه |
قالی کوچک |
پهن کرد |
گسترد |
آتش کرد |
روشن کرد |
قاش |
قاچ، برش |
مفصّل |
با تفصیل |
قلمرو ادبی:
رو به راه شدن ß کنایه از آماده شدن
مثل آدم های بزرگ ß تشبیه
حالا پشت پنجره ایستاده بود و با غصّه به حیاط نگاه میکرد. چشم هایش دیگر نمی خندید. لب هایش شُل و آویزان شده بود. دلش میخواست بهانه بگیرد و گریه کند. حیاط مثل گذشته از هم جدا میشد. دیواری نو و آجری از میان خانه ها سر بیرون میآورد و آنها را از هم میبرید. ناصر میدید که دوباره حیاطشان مثل روزهای اوّل، کوچک میشود؛ خیلی کوچک. با خودش میگفت: «بله دیگر، کوچولوی کوچولو شده، درست مثل یک قفس ... » فکر میکرد که دیگر نمی تواند با بهمن و بچّه های دیگر گرگم به هوا بازی کند و مثل ماهی های حوض دنبال هم بکنند، به سر و کول هم بپرند و خنده کنان و نفس نفس زنان دنبال هم از این سر حیاط به آن سر حیاط بدوند و فضا را از فریادهای شادمانی خود پر کنند.
پشت پنجره ایستاده بود و میله های آهنی را با دست هایش میفشرد. مثل بچّه ای دو سه ساله، لب برچیده بود. انگار که برای کار بدی، یک بی تربیتی، دعوایش کرده بودند.
بغض گلویش را میفشرد و دلش میخواست گریه کند. چشم های پربغض و کینه اش به دیوارِ نوساز، به بنّا و عمله ها خیره شده بود. از همه آنها، از دیوار و بنّا و عمله ها نفرتش میگرفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کوچولو |
کوچک |
سر (از این سر حیاط) |
طرف |
فشردن |
فشار دادن |
انگار |
گویی |
دیگر (دیگر نمی تواند) |
پس از رویداد مورد بحث |
خیره شدن |
زل زدن |
عمله |
جمع عامل، کارگران؛ در فارسی امروز معنای مفرد دارد به معنای «کارگر» ساده |
قلمرو ادبی:
چشم (چشمهایش ... نمی خندید) ß مجاز از خودش
حیاط مثل گذشته ß تشبیه
دیواری ... سر بیرون میآورد ß جان بخشی، استعاره
حیاطشان مثل ... کوچک میشود ß تشبیه
درست مثل یک قفس ß تشبیه
به سر و کول هم پریدن ß کنایه از با هم شوخی و بازی کردن
مثل ماهی های حوض ß تشبیه
فضا را از فریادهای شادمانی ... ß استعاره ی پنهان، حس آمیزی
بغض گلویش را میفشرد ß جان بخشی
لب بر چیده بودن ß کنایه از اندوهگین بودن
از حرصش با آنها لج میکرد و هر چه از او میخواستند یا هرچه از او میپرسیدند و هر پیغامی که برای بابا و مامانش داشتند، همه را نشنیده میگرفت. گاهی مشت مشت شن و خاک و سنگ ریزه برمی داشت، به سر و صورت آنها میزد و فرار میکرد.
بارها او را صدا کرده بودند: «آقا کوچولو، آقا پسر ... زنده باشی! یک چکّه آب خوردن برای ما بیاور. بدو بارک الله، خیلی تشنه ایم.» امّا او اعتنایی نمی کرد. پشتش را به آنها میکرد و میرفت. دلش میخواست همان طورکه مشغول بالا بردن دیوار هستند، از آن بالا بیفتند و دست و پایشان بشکند یا دیوار روی سرشان خراب شود و همه شان زیر آن بمیرند. غصّه دار آرزو میکرد: الهی بمیرند، الهی همه شان بمیرند.
دیگر نمی توانست به خانه بهمن برود. عمله بنّاها و دیوار، راه را بر او بسته بودند. در آن حال که بغض گلویش را میفشرد، چندین بار به طرف درِ کوچه رفت که خود را به بهمن برساند و بازی شان را از سر بگیرند امّا درِ کوچه بسته بود و دستش به قفلِ در نمی رسید. با خشم و اندوه به دیوار و عمله بنّاها نگاه میکرد و همه بدبختی خود را از چشم آنها میدید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
لج کردن |
لجبازی کردن |
گرفتن (نشنیده گرفتن) |
فرض کردن، انگاشتن |
اعتنا |
توجه |
از سر گرفتن |
از نو آغاز کردن |
قلمرو ادبی:
یک چکه ß مجاز از اندک
چشم (از چشم آنها میدید) ß مجاز از وجود و نگاه
هرچه فکر می کرد نمی فهمید چه احتیاجی به دیوار هست و چرا پدرش این همه در ساختن آن اصرار دارد. آن چند روزی که دیوار خراب شده بود، همه آنها راحت تر بودند. آن روزی که مادرش سبزی خشک کردنی خریده بود، مادر بهمن و بقیه بچّه ها آمدند و نشستند و با بگو و بخند، همه را تا عصر پاک کردند. مامانش میگفت اگر آنها نبودند، پاک کردن سبزی ها چهار پنج روز طول میکشید یا هنگامی که مادر بهمن پرده های اتاقشان را میکوبید، مامانش به کمک او رفت. تا زمانی که دیوار از نو ساخته نشده بود، شب ها توی حیاط فرش میانداختند و سماور را آتش میکردند و او را به دنبال پدر و مادر بهمن میفرستادند. امّا پیش از آنکه باد دیوار را خراب کند، وضع به این حال نبود. شاید هفته ها میگذشت که همدیگر را نمی دیدند. دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن هم که جزءِ خیالات بود. اگر گاهی هم از دل تنگی، از پشت دیوار یکدیگر را صدا میکردند، مثل این بود که دیوار صدای آنها را برای خودش نگه میداشت و عوض آن، صدایی خفه و غریبه از خود بیرون میداد. جوابی هم که به این صدا میآمد، خشک و بی مهر و نارسا بود؛ مثل این بود که دو تا آدم غریبه، زورکی با هم صحبت میکردند یا دیوار آن طرفی با دیوار این طرفی، سرسنگین حرف میزد. به دیوار نیمه کاره، به بنّای چاق و گنده و عمله ها، به درخت ها که باد توی آنها مثل جیرجیرک ها «سی سی ... سی سی » میخواند، نگاه کرد. همه مشغول بودند؛ دیوار مشغول بالا رفتن، بنّا مشغول ساختن و عمله ها مشغول نیمه بالا انداختن. فقط باد بود که بیکار توی درخت ها نشسته بود و برای خودش آواز میخواند. مثل این بود که دیگر دوست نداشت خودش را به دیوارها بزند و آنها را خراب کند. مثل اینکه هیچ دلش نمی خواست به طرف دیوار نوسازِ آجری حمله ور شود. خوش داشت که آن بالا، روی شاخه درخت ها بنشیند و دیوار را تماشا کند و یک ریز خودش را روی شاخه ها تاب بدهد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
همه |
اندازه |
اصرار |
پافشاری |
بگو و بخند |
خوش و بش |
کوبیدن |
ضربه زدن |
دلتنگی |
غمگینی و آزردگی |
بی مِهر |
بی عشق |
جوابی ... نارسا |
شنیده نمی شد |
زورکی |
به زور |
سرسنگین |
با بی محلی |
چاق |
فربه |
گنده |
درشت |
نیمه |
آجر نصفه |
یک ریز |
پیوسته |
قلمرو ادبی:
جزء خیالات است ß کنایه از «نشدنی است»
دیوار صدای ... نگه میداشت ß جان بخشی
جوابی ... خشک و بی مهر ß حس آمیزی
دیوار ... حرف میزد ß جان بخشی
باد توی ... میخواند ß جان بخشی
فقط باد ... آواز میخواند ß جان بخشی
ناصر زیر لب گفت: «دیگر باد نمی آید دیوار را بخواباند؛ دیگر نمی خواهد بیاید ... دیگر ترسیده.»
دیوار داشت به بلندی گذشته خود میرسید. بنّا و عمله ها تند تند کار میکردند؛ از نردبان بالا میرفتند، نیمه بالا میانداختند، گِل درست میکردند، گچ میساختند، میرفتند و میآمدند و دیوار بالا و بالاتر میرفت.
ناصر هنوز میتوانست با چشم های غم زده اش، گوشه ای از آن حیاط را تماشا کند.
* * *
مامانش بی آنکه سر خود را برگرداند، گفت:
ها ... بابات آمده؟
نه.
هر وقت آمد، مرا خبر کن.
کجا میخواهید بروید؟
خواستگاری.
یا الله، من هم میخواهم بیایم.
مامانش او را نگاه کرد و با تعجّب پرسید:
کجا؟
خواستگاری.
آها ... پس این طور! دیگر کجا میخواهی بیایی؟ ها؟
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
خواباندن |
ویران کردن |
قلمرو ادبی:
زیر لب ß کنایه از آهسته
چشم های غم زده ß مجاز یا استعاره
دیگر باد ... بخواباند ß جان بخشی
ناصر ساکت شد. از حرف های مامانش فهمید که التماس کردنش بی نتیجه است و او را با خود نخواهد برد؛ امّا مثل اینکه چیزی به فکرش رسیده است و جرئت گفتن آن را ندارد. مثل اینکه حرفی مانند آتش سر زبانش بچسبد و دهانش برای گفتن باز نشود، مدّتی این پا و آن پا شد و به صورت مامانش که سرخ و سفید شده بود، خیره خیره نگاه کرد. آخر طاقت نیاورد و گفت:
مامان!…
بفرمایید.
چرا اینها دارند میان خانه ما و بهمن دیوار میکشند؟
چرا دارند دیوار میکشند؟ چه چیزها میپرسی! آخر همین طوری که نمی شود.
چطوری؟
خانه هامان بی دیوار باشد.
چرا نمی شود مامان؟
ای، چه میدانم. دست از سرم بردار. مگر نمی بینی میان همه خانه ها دیوار است؟
چرا میان هم. خانه ها دیوار است؟
برو بازیت را بکن. این قدر از من حرف نگیر، بچّه.
ناصر ساکت شد، چیزی دستگیرش نشده بود. مادرش از اتاق بیرون رفت. ناصر برگشت و پشت پنجره آمد و به بیرون، به بنّا و عمله ها و درخت ها، نگاه کرد. درخت ها، بی حرکت، راست ایستاده و سرشان را به هوا بلند کرده بودند. باد دیگر میان درختان «سی سی… سی سی » آواز نمی خواند و روی شاخه ها تاب نمی خورد. فهمید که باد ترسیده و از میان درخت ها رفته …
در رفته.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خیره خیره ... |
زل زدن |
حرف گرفتن |
حرف کشیدن |
راست |
مستقیم |
در رفتن |
گریختن |
دستگیرش نشده بود |
نفهمیده بود |
||
این پا و آن پا شدن |
انتظار همراه با بی قراری، دست دست کردن |
قلمرو ادبی:
حرفی مانند آتش ß تشبیه
حرفی سر زبانش بچسبد ß کنایه از «ناتوانی در سخن گفتن»
دست از سر کسی برداشتن ß کنایه از «مزاحم کسی نشدن»
درخت ها ... بلند کرده بودند ... ß جان بخشی
دلش از غم و درماندگی فشرده شد. هیچ کس نبود به کمکش بیاید؛ هیچ کس. جلوی چشم های غم زده اش دیوار مثل دیو ایستاده بود و با اخم به او نگاه میکرد. همان طورکه با ترس و لرز به دیوار نگاه میکرد، با خود گفت: «آره، مثل دیو است، درست مثل دیو است.»
سر شاخه ها و روی برگ ها، آفتابِ زرد و بی مهرِ غروب، مثل صدها قناری نشسته بود که دسته دسته به آسمان پرواز میکردند. آن وقت مثل اینکه برگ ها و شاخه های تاریک و خالی، برمی گشتند و به او نگاه میکردند. همه به او نگاه میکردند… درها، درخت ها، دیوارها… همه اخم کرده بودند و با او سر دعوا داشتند ترسید و از پشت پنجره برگشت و توی حیاط آمد. با بیزاری از کنار بنّا و عمله ها گذشت.
قلمرو ادبی:
دیوار مثل دیو ایستاده بود ß تشبیه، استعاره ی پنهان
مثل صدها قناری ß تشبیه
آن وقت مثل اینکه ... نگاه میکردند ß تشبیه، جانبخشی
با او سر دعوا داشت ß مجاز از قصد و اندیشه
بی آنکه نگاهی به آنها بکند، به طرف اتاق های آن طرف حیاط رفت. میان راه، یک مرتبه ایستاد و با نگاهی تند و تیز به بنّا و دیوار سفید خیره شد. برق خوشحالی در چشم هایش دوید، دولا شد و دستش را با احتیاط روی پاره آجرِ پیش پایش گذاشت امّا وحشت سراپایش را فراگرفت. بلند شد و با دلهره و نگرانی به این ور و آن ور خود نگاه کرد. هیچ کس متوجّه او نبود. خیالش راحت شد. به سر طاس و قرمز بنّای خِپلِه ای که در چند قدمی او خم شده بود، نگاه کرد. بعد درحالی که دست هایش میلرزید و رنگش به سختی پریده بود، از نو خم شد و دست راستش را آرام و با احتیاط روی آجر گذاشت و آن را از زمین برداشت و به تندی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. قلبش مثل یک گنجشک اسیر در سینه او پرپر میزد. یک پایش را به جلو و یک پایش را به عقب گذاشت، دستش را به نشان. سرِ بنّای خپله بالا برد. خوب نشانه گرفت، دستش با پاره آجر در هوا به گردش آمد.
ناگاه لرزشی شدید سراپایش را برداشت. در همان دم که میخواست آجر را پرتاب کند، به نظرش رسید که دیوار ناگهان از جا تکان خورد و با چشم گنده سرخش چپ چپ به او نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. تنش رعشه شدیدی گرفت. دستش لرزید و شُل و بی حس پایین آمد و پاره آجر از میان انگشت هایش روی زمین افتاد. با چشم های بیرون زده گفت: دیو... دیو...
دیوار... .
جیغ کشید و به طرف اتاق فرار کرد. مادرش سراسیمه، سر و پای برهنه از اتاق بیرون پرید و با وحشت او را در بغل گرفت و پرسید: «چه شده؟ چطور شده؟»
ناصر درحالی که سفت خود را به او چسبانده بود و مثل بید میلرزید، با هق هقِ گریه گفت: «دیو… دیو… آمده من را بخورد.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
دولا شد |
خم شد |
پاره آجر |
یک چهارم آجر |
دلهره |
نگرانی |
ور |
طرف |
طاس |
کچل |
خپله |
چاق و قد کوتاه |
از نو |
دوباره |
رعشه |
لرزش |
سراسیمه |
آشفته |
دَم |
نفس |
چپ چپ نگاه کردن |
نگاه تهدید آمیز کردن |
||
گرفت (تنش رعشه شدیدی گرفت) |
شروع کرد |
قلمرو ادبی:
نگاه تند و تیز ß حس آمیزی
رنگ کسی پریدن ß کنایه از ترسیدن
مثل یک گنجشک ß تشبیه
سراپای ß کنایه از همه وجود
دم ß مجاز از لحظه